کمک! کمک! آهای زنها زود بیائید... عجله کنید. مده آ خودش را با بچه هایش در خانه حبس کرده و مثل دیوانهها فریاد میکشد و نعره می زند. او پاک دیوانه شده! او به حرف حساب گوش نمی کند. انگار که رُتیل او را زده باشد، چشمهایش حالت وحشی پیدا کرده... چشمهایش دارد از کاس? سرش بیرون می زند. از حسادت جنون گرفته، چون شوهرش، جیسون، او را بخاطر یک زن جوان تر دارد ترک می کند. جیسون میخواهد با او ازدواج کند و مده آ نمیتواند قبول کند. او نمیخواهد باور کند که باید خانهاش را ترک کند و بچه هایش را بگذارد و برود. او مجبور است! اما او منطقی فکر نمی کند. مده آ! مده آ، بیا دم در، میخواهم با تو حرف بزنم. گوش کن زن، عاقل باش! به خودت فکر نکن، به بچه هات فکر کن. نمیبینی با این ازدواج جدید آنها وضع بهتری خواهند داشت. جای بهتری برای زندگی، لباس های قشنگ و غذای کافی برای خوردن. آنها اسم جدید و مهمی خواهند داشت و آدمهای مهم به آنها احترام خواهند گذاشت. این خانواد? جدید در فصر شاه زندگی خواهد کرد! آه، گوش کن مده آ، تو اگر بچه هایت را دوست داری، خودت را فدای آنها خواهی کرد. مثل یک مادر خوب فکر کن – نه مثل یک زن خودخواه. بخاطر گوشت و خون خودت هم که شده تسلیم شو. با هم? اینها تو تحقیر نشده ای... خوار نشده ای. شوهرت هر جا که میرود از تو با احترام فوقالعادهای صحبت می کند. میگوید تو بهترین زن هستی. او میگوید هیچکس نمیتوانست مهربانتر و با محبت تر از تو نسبت به او و بچه هایش باشد. میگوید همیشه از تو حمایت خواهد کرد. خب، مده آ؟ چیزی بگو. نمیتوانی جواب بدهی؟ در را باز کن. بیا بیرون با ما حرف بزن. نمیدانی که ما هم از همین سرنوشت رنج برده ایم و همین اشکها را ریخته ایم. مردهای ما هم ما را ترک کرده اند. ما تو را درک می کنیم، مده آ! عقب بایستید. او تصمیم گرفته بیاید دم در. ایناهاش. آه خدای من، رنگش پریده... و دستهایش! سفید! مثل اینکه تمام خون بدنش را کشیده اند. بگیریدش – دارد می افتد! اینجا... روی پله بنشین، مده آ. عقب بایستید! جا باز کنید، بگذارید نفس بکشد! ساکت! هیس! میخواهد چیزی بگوید. با ما حرف بزن مده آ، داریم گوش میدهیم. آه … بعد از آن همه جیغ و فریاد نمیتواند حرف بزند. کمی آب به او بدهید... گلویش خشک شده. آهان، حالا بهتر است. حالا با ما حرف بزن، مده آ، برایت خوب است. توی خودت نگه ندار. صحبت کن.
آه زنها... دوستان من... به من بگوئید که او چهجوری است، زن جدید شوهرم. من فقط یک بار او را دیدم، از فاصل? دور و بنظرم بسیار زیبا رسید... بسیار جوان. من هم همانطور جوان بودم، جوان و شاداب... شما می دانید که بودم! فقط شانزده سال داشتم وقتی برای اولین بار جیسون مرا دید. موهایم سیاه و بلند و پوستم سفید و لطیف بود. سینه هایم آنقدر گرد بودند که از بلوزم بیرون می زدند، گردنم ظریف بود، گونه هایم پر، و شکمم آنقدر صاف و سفت بود که دامنم را لمس نمی کرد. رانهایم مثل ابریشم بودند و تمام بدنم چنان نرم و خوشایند بود که وقتی مرا در بازوانش میگرفت میترسید که جایی ام کبود شود یا بشکند. وقتی مرا لمس میکرد دستهایش می لرزید... از وحشت عشقبازی با من که توهین به مقدسات است، سر تا پا می لرزید.
ما همه از آن موقع خبر داریم مده آ، ولی آن زمان گذشته! رفته، تمام شده. و سرنوشت ما زنها محتوم است. مردهای ما همیشه در جستجوی گوشت تازه، سینههای تازه و دهان جوان و تازه هستند. این قانون زندگی است.
قانون؟ این چه قانونی است که طبق آن من را محکوم می کنید؟ شما به من بگوئید، شما زنها. آیا شما، دوستان من، شما خودتون این قانون را ابداع کرده اید؟ آیا شما این کلمات را نوشته اید و به دنیا ابلاغ کرده اید؟ آیا شما در بازار بر طبل کوبیدهاید تا اعلام کنید که این قانون مقدس بوده؟ مردان! مردان! مردان اند که این قوانین را ساختهاند تا بر علیه ما زنها استفاده کنند. آنها آن را امضا کردهاند و مقدس اش ساختهاند و به دست خود شاه اجباری اش کرده اند!
نه مده آ، نه. این طبیعت است. این طبیعی است. مرد دیرتر پیر می شود. مردها، مسن تر که میشوند پخته تر می شوند... ما زنها پلاسیده تر. ما زنها شکفته میشویم و بعد پژمرده، اما یک مرد جا افتاده تر و خردمندتر می شود. ما قدرت مان را از دست می دهیم... او قدرت می گیرد. این رسم جاری جهان است.
آه، حالا میبینم که شما چه هستید. شما قربانی هستید! آه زنها... دوستان من... من به روشنی میتوانم ببینم که مردان چگونه راهش را پیدا کردهاند که روی شما کار کنند. و همه اش بنفع خودش! مرد شما را تربیت کرده که به قانون احترام بگذارید، اما اوست که هر چه را بخواهد قانون می کند! قوانین او... احکام او! و این آن چیزی است که او به شما می آموزد. او میداند که شما درس را فرا می گیرید، تکرارش میکنید و تسلیم اش می شوید. و هرگز شورش نمی کنید!
شورش؟ آه مواظب باش... مواظب باش، مده آ! در مخالفت با شاه و قانونش پافشاری نکن. از او تقاضای بخشش کن. تقاضا کن که ترا ببخشد، آنوقت ممکن است که به تو اجازه دهد که در خانهات بمانی.
بمانم. بمانم! تنها؟ تنها مثل یک جسد در خانه ام؟ نه صدایی، نه خنده ای، نه عشقی... نه عشق شوهرم، نه عشق فرزندانم. نه، آنها همه به جشن عروسی رفتهاند حتا قبل از آنکه مرا دفن کنند. و... و حالا از من خواسته میشود که بخاطر بچه هایم ساکت باشم. حق السکوت. حق السکوتی رسوا! آی! آه زنها، زنها، چقدر تلخ است. سیاهی. گوش کنید. گوش کنید دوستان من. فکر وحشتناکی به سرم زده. قتل. باید بچه هایم را بکشم! آنها مرا بی رحم و شرور خواهند خواند، مادری تبهکار... زنی دیوانه و مغرور. اما بهتره که در خاطره ها یک جانور وحشی باقی بمانی تا یک بز! بزی که میتوانی بدوشیش، میتوانی پشمش را بچینی و هر زمان که خواستی از دستش خلاص شوی. او را به بازار ببری و بفروشی و او حتا دهان باز نخواهد کرد تا علیه تو بع بع کند. بله. این کاری است که باید انجام بدهم. باید فرزندانم را به قتل برسانم.
آه! مده آ عقل شو از دست داده... هذیان می گوید! این سخنان یک مادر نیست، شیطانی است که طلسم شده! یک لکات? دیوانه!
نه خواهران من، من هذیان نمی گویم. این فکر ذهن مرا پیاپی تسخیر میکند و هر بار که آن را از خود می رانم، از درون تحت فشار قرارم می دهد. برای آن که جلوی خودم را بگیرم دستم را گاز گرفتم و بازویم را با سنگ آنقدر کوبیدم که شکافت و از آن خون جاری شد. برای اینکه جلوی دستم را از آسیب رساندن به کودکان دلبندم بگیرم. چطور میتوانم خون چون عسل شیرین و گوشت لطیف شان را با چاقو بدرانم! گوشتی که عاشق آنم، پوست و گوشت خودم را.
آه پیروزی از آن هم? قدیسان بهشت، مده آ دوباره عاقل شد – او سر عقل آمد. زنها، هزاران شمع بیفروزید. دوستان، زانو بزنید و نماز بگزارید که مده آ بر این افکار شیطانی و وحشتناک پیروز شد.
صبر کنید. ساکت باشید زنها... دوستان من. احتیاجی به جمعیت نمازگزاران نیست. من هیچگاه عقلم را از دست نداده بودم – هرگز دیوانه نبودم. این حقیقت دارد که ابتدا فکرم گرفتن زندگی خودم بود... کشتن خودم. چون برایم قابل تحمل نبود که از خان? خودم، از شهر خودم رانده شوم. حتا از این کشور که وطن من نیست بیرون رانده شوم. مثل یک روسپی متعفن که بدنش از جراحت و زخم پوشیده شده، در یک گاری بگذارندم و بیرون رانده شوم. برای اینکه همه از من متنفرند! حتا شما... زنها... دوستان من. زنی که شوهرش به او خیانت کرده، همه انکارش می کنند، زنی که کاملاً نا امید و سوگوار است... همه میخواهند فراموشش کنند. خواهید دید! بچه هایم نیز بمحض آنکه از دروازه بگذرم فراموشم خواهند کرد! مثل اینکه هرگز مادری نداشته اند. و گویی هرگز مده آیی زاده نشده بوده، بزرگ نشده بوده، مورد مَحبت قرار نگرفته بوده است... هرگز در آغوش مردی نبوده، لمس نشده و لذتی نبرده و به مردی تعلق نداشته. مده آ مرده بوده، قبل از آنکه زاده شود! و اگر این راست باشد که من مرده ام، کشته شده ام... چگونه میتوانم خودم را بکشم؟ من باید زنده بمانم چرا که تنها زندگی من بچه هایم هستند! و تنها زندگی ای که میتوانم بگیرم زندگی آنهاست. آنها گوشت خود من، خون خود من... زندگی من هستند.
آی! کمک، مردم، بشتابید! زود باشید... طناب بیاورید تا مده آ، این مادر دیوانه را ببندیم. شیطان زبانش را دزدیده. این کلام شیطان است که او به زبان می آورد.
مراقب باشید! به من نزدیک نشوید، زنها! کسی که جرأت کند به من دست بزند این چنکگ را به او فرو خواهم کرد!
عقب بروید! دور شوید! فرار کنید! او ما را دنبال می کند. فرار کنید! نه... بایستید. شوهرش، جیسون، دارد می آید. او میداند که چگونه با زنش رفتار کند. راه باز کنید... بگذارید رد شود. آرام باش مده آ، آرام. نگاه کن – شوهرت است. می بینی؟ جیسون است! آن چنکگ را بگذار زمین، مده آ. درست است. خدا را شکر... آرام شد.
جیسون... چقدر حساس و با توجه هستی که نو غنچه ات، تازه عروست را ترک کردی که فقط بیایی مرا پیدا کنی. چه چهر? نجیبانه ای داری همانطور که بطرف من می آیی، اما میبینم که برافروخته ای. خوشنود بنظر نمی رسی. نگران نباش... تمامش شوخی بود. من فقط نقش یک دیوانه را بازی می کردم. فقط برای ترساندن دوستان عزیزم و دیدن آنها که فرار میکنند و جیغ می کشند. برای اینکه بخندم. آنقدر بخندم تا بخودم بشاشم! فقط برای بازی... آخه فقط من همین را برای وقت گذرانی دارم. اما نترس جیسون عزیز، الآن حالم خوب است. من دربار? همه چیز فکر کردم و حالا دلیلش را می فهمم. متوجه شدم چه احمقی بودم که فکر کردم میتوانم دست به چنین کاری بزنم. فقط مریضی من بود، یک خشم بیمارگونه... حسادت یک زن حقیر. من همیشه فراموش میکنم که یک خارجی بیگانه هستم و باید مطیع و خوشحال و خوش رفتار باشم، چون مردم اینجا با من خیلی مهربان بودهاند و مرا دوست داشته اند. حالا میتوانم بفهمم که چرا آنطور عصبانی شدم، چون زنم و زنها ضعیف هستند. واضح است! این سرشت زن است که تسلیم کینه و حسد و افسوس بشود. جیسون عزیز من، خواهش میکنم من را بخاطر خودخواهی ام ببخش. این شگفت انگیز است که تو برای خودت یک زن جوان جدید پیدا کردی... تختخواب نو، ملافه های نو و خویشاوندان نو و بزرگتر. و آنها را برای من هم گرفته ای، چون خویشان تو خویشان من هم خواهند بود و این مرا خیلی خوشحال می کند. هم? این چیزها مرا خوشحال می کند. اگر تو اجازه بدهی من به عروسی ات خواهم آمد. تختت را من با ملافه هایی که بوی سنبل میدهند آماده خواهم کرد و بهتر از یک مادر به عروس جوانت راههای لذت بخشیدن به مردش را یاد خواهم داد. جیسون، حالا مطمئن شدی که من دوباره سر عقل آمده ام؟ چطور توانستم بگویم خائن هستی؟ مرد نمیتواند خائن باشد، فقط باین خاطر که زنش را عوض می کند. زن باید خوشحال باشد که یک مادر است... این پاداش بزرگی به اوست. میدانی، چیزی که به آن فکر میکردم، آن حق السکوت بی شرمانه بود، راهی که قانون شما مردها اجازه میدهد که شما، ما زنها را عوض کنید. و به این فکر میکردم که سخیف ترین رسوایی این است که شما، ما زنها را در قفس حبس میکنید و بچهها را به گردنمان می آویزید تا ما را ساکت نگهدارید... بهمان شیوه ای که به گردن گاو یوغ می اندازید! بعد، او رام و مطیع می شود. آنوقت بهتر می توانید شیرش را بدوشید! بهتر میتوانید سوارش شوید! به این چیزهای احمقانه فکر می کردم، جیسون... و هنوز هم به آنها فکر می کنم! و من میخواهم که این قفس و این یوغ رسوا و این رشو? شرم آور را در هم بشکنم. تو و قانون تو مرا به بچه هام زنجیر کردهاید و مجبورم کردهاید که با دستهای خودم، خودم را با بچه هایم دفن کنم! آه زنها، آه دوستان من... گوش کنید چگونه نفس می کشم. احساس میکنم که گویی با یک نفس، با یک نفس بزرگ میتوانم تمام هوای دنیا را فرو ببرم! بچههای کوچکم باید بمیرند، تا قانون ننگین تو، جیسون، نابود شود! به من سلاحی بدهید زنها، دوستان من... سلاحی در دستهای من بگذارید. و مده آی نومید چاقو را در گوشت لطیف این کودکان فرو می کند... خون... خون شیرین! فراموش کن، قلب من، که این بچهها از این گوشت... و خون من هستند!... تردید نکن حتا هنگامی که فریاد می زنند: مادر، رحم کن! رحم کن، مادر! و در بیرون دروازه های شهر مردم فریاد برمی دارند: هیولا! لکاته! قاتل! نا مادری! روسپی! (به نرمی) و من اشگ می ریزم و بخود می گویم: بمیر... بمیر و بگذار زنی جدید متولد شود. (فریاد زنان) زنی جدید! زنی جدید!....