با وجود بیماری و دشمنان
مانند عقاب بر بلندای قله ای
خیره میشوم به خورشید درخشان
در حالی که به تمسخر میگیرم ابرها و باران ها و باد را
خواهم گفت به تقدیری که از جنگ با آرزوهای من
با همه گرفتاری ها روی بر نمی گرداند
خاموش نمیکند شعله افروخته در خونم را
امواج غم و اندوه وطوفان های گرفتاری
اگر توانستی دلم را ویران کن
چون آن صخره ای سنگ خواهد بود
و زندگی خواهم چون ستاره ای جبار
خیره خواهم شد دائما به سپیده دم آن سپیده دم ضیای نور
نور در دل من و از میانه سینه من است پس چرا بترسم از حرکت در تاریکی
من همان نی هستم که پایان نمیپذیرد
آوای آن تا زمانی که میان زندگان است