دانلود یکی از آهنگ های گروه کلد پلی از آلبوم مایلو زایلوتو به نام Us Against The World (دنیا در مقابل ما)
از لینک زیر که کم حجم شده
http://uploadtak.com/images/z57_5.mp3
ترجمه آهنگ
Oh morning come bursting the clouds, Amen. ای صبح ابرها رو پشت سر بزارو بیا,آمین
Lift off this blindfold, let me see again .پرده ای که جلوی چشمانم رو گرفته بردار و بزار دوباره ببینم
And bring back the water, let your ships roll in, in my heart, she left a hole. آب رو برگردون بزار کشتی هات رو به جلو حرکت کنن , اون توئ قلبم حفره ای جا گذاشت
The tightrope that I"m walking just sways and ties. طناب محکمی که دارم روش راه میرم همش تاب و گره می خوره
The devil, as he"s talking, with those angel"s eyes .در حالی که شیطان با چشمهای مثل فرشته اش با من حرف میزنه
And I just wanna be there when the lightning strikes.من فقط دلم میخواد اونجا باشم وقت رعد و برق ها
And the saints go marching inانسان های مقدس آزاده راهپیمایی میکنن
And sing slow it down,و می خونن ....آرووووم ...باش
Through chaos as it swirls,وقتی که تو بحران هستیم
It"s us against the world.دنیا در مقابل من و تو می ایسته
Like a river to a raindrop, مثل رود خونه ای که فقط ازش به قطره ای برون میمونه
I lost a friend.از دست دادم
My drunken has a Daniel in a lion"s den. من مست مست مثل دنیل تو قفس شیر افتادم
And tonight I know it all has to begin again, میدونم که امشب همه چی از اول شروع میشه
So whatever you do, پس هر کاری میکنی بکن
Don"t let go. من رو رها نکن
And if we could float away, اگه میتونستیم از اینجا بریم
Fly up to the surface and just start again. رو به بالا پرواز کنیم و به سطح رو برسیم از نو شروع کنیم
And lift off before trouble just erodes us in the rain قبل از اینکه مشکلات ما رو زیر بارون نابود کنه
Just erodes us in the rain زیر بارون نابود کنه
Just erodes us and see roses in the rain نابودمون کنه و گل های رز رو زیر بارون ببین
Sing slow it down میخونن ....آرووم...باش
Slow it down آروم باش
Through chaos as it swirls,وقتی که تو بحران هستیم
It"s us against the world.دنیا در مقابل من و تو می ایسته
Through chaos as it swirls, وقتی که تو بحران هستی
It"s us against the world دنیا در مقابل من و تو می ایسته
کمک! کمک! آهای زنها زود بیائید... عجله کنید. مده آ خودش را با بچه هایش در خانه حبس کرده و مثل دیوانهها فریاد میکشد و نعره می زند. او پاک دیوانه شده! او به حرف حساب گوش نمی کند. انگار که رُتیل او را زده باشد، چشمهایش حالت وحشی پیدا کرده... چشمهایش دارد از کاس? سرش بیرون می زند. از حسادت جنون گرفته، چون شوهرش، جیسون، او را بخاطر یک زن جوان تر دارد ترک می کند. جیسون میخواهد با او ازدواج کند و مده آ نمیتواند قبول کند. او نمیخواهد باور کند که باید خانهاش را ترک کند و بچه هایش را بگذارد و برود. او مجبور است! اما او منطقی فکر نمی کند. مده آ! مده آ، بیا دم در، میخواهم با تو حرف بزنم. گوش کن زن، عاقل باش! به خودت فکر نکن، به بچه هات فکر کن. نمیبینی با این ازدواج جدید آنها وضع بهتری خواهند داشت. جای بهتری برای زندگی، لباس های قشنگ و غذای کافی برای خوردن. آنها اسم جدید و مهمی خواهند داشت و آدمهای مهم به آنها احترام خواهند گذاشت. این خانواد? جدید در فصر شاه زندگی خواهد کرد! آه، گوش کن مده آ، تو اگر بچه هایت را دوست داری، خودت را فدای آنها خواهی کرد. مثل یک مادر خوب فکر کن – نه مثل یک زن خودخواه. بخاطر گوشت و خون خودت هم که شده تسلیم شو. با هم? اینها تو تحقیر نشده ای... خوار نشده ای. شوهرت هر جا که میرود از تو با احترام فوقالعادهای صحبت می کند. میگوید تو بهترین زن هستی. او میگوید هیچکس نمیتوانست مهربانتر و با محبت تر از تو نسبت به او و بچه هایش باشد. میگوید همیشه از تو حمایت خواهد کرد. خب، مده آ؟ چیزی بگو. نمیتوانی جواب بدهی؟ در را باز کن. بیا بیرون با ما حرف بزن. نمیدانی که ما هم از همین سرنوشت رنج برده ایم و همین اشکها را ریخته ایم. مردهای ما هم ما را ترک کرده اند. ما تو را درک می کنیم، مده آ! عقب بایستید. او تصمیم گرفته بیاید دم در. ایناهاش. آه خدای من، رنگش پریده... و دستهایش! سفید! مثل اینکه تمام خون بدنش را کشیده اند. بگیریدش – دارد می افتد! اینجا... روی پله بنشین، مده آ. عقب بایستید! جا باز کنید، بگذارید نفس بکشد! ساکت! هیس! میخواهد چیزی بگوید. با ما حرف بزن مده آ، داریم گوش میدهیم. آه … بعد از آن همه جیغ و فریاد نمیتواند حرف بزند. کمی آب به او بدهید... گلویش خشک شده. آهان، حالا بهتر است. حالا با ما حرف بزن، مده آ، برایت خوب است. توی خودت نگه ندار. صحبت کن.
آه زنها... دوستان من... به من بگوئید که او چهجوری است، زن جدید شوهرم. من فقط یک بار او را دیدم، از فاصل? دور و بنظرم بسیار زیبا رسید... بسیار جوان. من هم همانطور جوان بودم، جوان و شاداب... شما می دانید که بودم! فقط شانزده سال داشتم وقتی برای اولین بار جیسون مرا دید. موهایم سیاه و بلند و پوستم سفید و لطیف بود. سینه هایم آنقدر گرد بودند که از بلوزم بیرون می زدند، گردنم ظریف بود، گونه هایم پر، و شکمم آنقدر صاف و سفت بود که دامنم را لمس نمی کرد. رانهایم مثل ابریشم بودند و تمام بدنم چنان نرم و خوشایند بود که وقتی مرا در بازوانش میگرفت میترسید که جایی ام کبود شود یا بشکند. وقتی مرا لمس میکرد دستهایش می لرزید... از وحشت عشقبازی با من که توهین به مقدسات است، سر تا پا می لرزید.
ما همه از آن موقع خبر داریم مده آ، ولی آن زمان گذشته! رفته، تمام شده. و سرنوشت ما زنها محتوم است. مردهای ما همیشه در جستجوی گوشت تازه، سینههای تازه و دهان جوان و تازه هستند. این قانون زندگی است.
قانون؟ این چه قانونی است که طبق آن من را محکوم می کنید؟ شما به من بگوئید، شما زنها. آیا شما، دوستان من، شما خودتون این قانون را ابداع کرده اید؟ آیا شما این کلمات را نوشته اید و به دنیا ابلاغ کرده اید؟ آیا شما در بازار بر طبل کوبیدهاید تا اعلام کنید که این قانون مقدس بوده؟ مردان! مردان! مردان اند که این قوانین را ساختهاند تا بر علیه ما زنها استفاده کنند. آنها آن را امضا کردهاند و مقدس اش ساختهاند و به دست خود شاه اجباری اش کرده اند!
نه مده آ، نه. این طبیعت است. این طبیعی است. مرد دیرتر پیر می شود. مردها، مسن تر که میشوند پخته تر می شوند... ما زنها پلاسیده تر. ما زنها شکفته میشویم و بعد پژمرده، اما یک مرد جا افتاده تر و خردمندتر می شود. ما قدرت مان را از دست می دهیم... او قدرت می گیرد. این رسم جاری جهان است.
آه، حالا میبینم که شما چه هستید. شما قربانی هستید! آه زنها... دوستان من... من به روشنی میتوانم ببینم که مردان چگونه راهش را پیدا کردهاند که روی شما کار کنند. و همه اش بنفع خودش! مرد شما را تربیت کرده که به قانون احترام بگذارید، اما اوست که هر چه را بخواهد قانون می کند! قوانین او... احکام او! و این آن چیزی است که او به شما می آموزد. او میداند که شما درس را فرا می گیرید، تکرارش میکنید و تسلیم اش می شوید. و هرگز شورش نمی کنید!
شورش؟ آه مواظب باش... مواظب باش، مده آ! در مخالفت با شاه و قانونش پافشاری نکن. از او تقاضای بخشش کن. تقاضا کن که ترا ببخشد، آنوقت ممکن است که به تو اجازه دهد که در خانهات بمانی.
بمانم. بمانم! تنها؟ تنها مثل یک جسد در خانه ام؟ نه صدایی، نه خنده ای، نه عشقی... نه عشق شوهرم، نه عشق فرزندانم. نه، آنها همه به جشن عروسی رفتهاند حتا قبل از آنکه مرا دفن کنند. و... و حالا از من خواسته میشود که بخاطر بچه هایم ساکت باشم. حق السکوت. حق السکوتی رسوا! آی! آه زنها، زنها، چقدر تلخ است. سیاهی. گوش کنید. گوش کنید دوستان من. فکر وحشتناکی به سرم زده. قتل. باید بچه هایم را بکشم! آنها مرا بی رحم و شرور خواهند خواند، مادری تبهکار... زنی دیوانه و مغرور. اما بهتره که در خاطره ها یک جانور وحشی باقی بمانی تا یک بز! بزی که میتوانی بدوشیش، میتوانی پشمش را بچینی و هر زمان که خواستی از دستش خلاص شوی. او را به بازار ببری و بفروشی و او حتا دهان باز نخواهد کرد تا علیه تو بع بع کند. بله. این کاری است که باید انجام بدهم. باید فرزندانم را به قتل برسانم.
آه! مده آ عقل شو از دست داده... هذیان می گوید! این سخنان یک مادر نیست، شیطانی است که طلسم شده! یک لکات? دیوانه!
نه خواهران من، من هذیان نمی گویم. این فکر ذهن مرا پیاپی تسخیر میکند و هر بار که آن را از خود می رانم، از درون تحت فشار قرارم می دهد. برای آن که جلوی خودم را بگیرم دستم را گاز گرفتم و بازویم را با سنگ آنقدر کوبیدم که شکافت و از آن خون جاری شد. برای اینکه جلوی دستم را از آسیب رساندن به کودکان دلبندم بگیرم. چطور میتوانم خون چون عسل شیرین و گوشت لطیف شان را با چاقو بدرانم! گوشتی که عاشق آنم، پوست و گوشت خودم را.
آه پیروزی از آن هم? قدیسان بهشت، مده آ دوباره عاقل شد – او سر عقل آمد. زنها، هزاران شمع بیفروزید. دوستان، زانو بزنید و نماز بگزارید که مده آ بر این افکار شیطانی و وحشتناک پیروز شد.
صبر کنید. ساکت باشید زنها... دوستان من. احتیاجی به جمعیت نمازگزاران نیست. من هیچگاه عقلم را از دست نداده بودم – هرگز دیوانه نبودم. این حقیقت دارد که ابتدا فکرم گرفتن زندگی خودم بود... کشتن خودم. چون برایم قابل تحمل نبود که از خان? خودم، از شهر خودم رانده شوم. حتا از این کشور که وطن من نیست بیرون رانده شوم. مثل یک روسپی متعفن که بدنش از جراحت و زخم پوشیده شده، در یک گاری بگذارندم و بیرون رانده شوم. برای اینکه همه از من متنفرند! حتا شما... زنها... دوستان من. زنی که شوهرش به او خیانت کرده، همه انکارش می کنند، زنی که کاملاً نا امید و سوگوار است... همه میخواهند فراموشش کنند. خواهید دید! بچه هایم نیز بمحض آنکه از دروازه بگذرم فراموشم خواهند کرد! مثل اینکه هرگز مادری نداشته اند. و گویی هرگز مده آیی زاده نشده بوده، بزرگ نشده بوده، مورد مَحبت قرار نگرفته بوده است... هرگز در آغوش مردی نبوده، لمس نشده و لذتی نبرده و به مردی تعلق نداشته. مده آ مرده بوده، قبل از آنکه زاده شود! و اگر این راست باشد که من مرده ام، کشته شده ام... چگونه میتوانم خودم را بکشم؟ من باید زنده بمانم چرا که تنها زندگی من بچه هایم هستند! و تنها زندگی ای که میتوانم بگیرم زندگی آنهاست. آنها گوشت خود من، خون خود من... زندگی من هستند.
آی! کمک، مردم، بشتابید! زود باشید... طناب بیاورید تا مده آ، این مادر دیوانه را ببندیم. شیطان زبانش را دزدیده. این کلام شیطان است که او به زبان می آورد.
مراقب باشید! به من نزدیک نشوید، زنها! کسی که جرأت کند به من دست بزند این چنکگ را به او فرو خواهم کرد!
عقب بروید! دور شوید! فرار کنید! او ما را دنبال می کند. فرار کنید! نه... بایستید. شوهرش، جیسون، دارد می آید. او میداند که چگونه با زنش رفتار کند. راه باز کنید... بگذارید رد شود. آرام باش مده آ، آرام. نگاه کن – شوهرت است. می بینی؟ جیسون است! آن چنکگ را بگذار زمین، مده آ. درست است. خدا را شکر... آرام شد.
جیسون... چقدر حساس و با توجه هستی که نو غنچه ات، تازه عروست را ترک کردی که فقط بیایی مرا پیدا کنی. چه چهر? نجیبانه ای داری همانطور که بطرف من می آیی، اما میبینم که برافروخته ای. خوشنود بنظر نمی رسی. نگران نباش... تمامش شوخی بود. من فقط نقش یک دیوانه را بازی می کردم. فقط برای ترساندن دوستان عزیزم و دیدن آنها که فرار میکنند و جیغ می کشند. برای اینکه بخندم. آنقدر بخندم تا بخودم بشاشم! فقط برای بازی... آخه فقط من همین را برای وقت گذرانی دارم. اما نترس جیسون عزیز، الآن حالم خوب است. من دربار? همه چیز فکر کردم و حالا دلیلش را می فهمم. متوجه شدم چه احمقی بودم که فکر کردم میتوانم دست به چنین کاری بزنم. فقط مریضی من بود، یک خشم بیمارگونه... حسادت یک زن حقیر. من همیشه فراموش میکنم که یک خارجی بیگانه هستم و باید مطیع و خوشحال و خوش رفتار باشم، چون مردم اینجا با من خیلی مهربان بودهاند و مرا دوست داشته اند. حالا میتوانم بفهمم که چرا آنطور عصبانی شدم، چون زنم و زنها ضعیف هستند. واضح است! این سرشت زن است که تسلیم کینه و حسد و افسوس بشود. جیسون عزیز من، خواهش میکنم من را بخاطر خودخواهی ام ببخش. این شگفت انگیز است که تو برای خودت یک زن جوان جدید پیدا کردی... تختخواب نو، ملافه های نو و خویشاوندان نو و بزرگتر. و آنها را برای من هم گرفته ای، چون خویشان تو خویشان من هم خواهند بود و این مرا خیلی خوشحال می کند. هم? این چیزها مرا خوشحال می کند. اگر تو اجازه بدهی من به عروسی ات خواهم آمد. تختت را من با ملافه هایی که بوی سنبل میدهند آماده خواهم کرد و بهتر از یک مادر به عروس جوانت راههای لذت بخشیدن به مردش را یاد خواهم داد. جیسون، حالا مطمئن شدی که من دوباره سر عقل آمده ام؟ چطور توانستم بگویم خائن هستی؟ مرد نمیتواند خائن باشد، فقط باین خاطر که زنش را عوض می کند. زن باید خوشحال باشد که یک مادر است... این پاداش بزرگی به اوست. میدانی، چیزی که به آن فکر میکردم، آن حق السکوت بی شرمانه بود، راهی که قانون شما مردها اجازه میدهد که شما، ما زنها را عوض کنید. و به این فکر میکردم که سخیف ترین رسوایی این است که شما، ما زنها را در قفس حبس میکنید و بچهها را به گردنمان می آویزید تا ما را ساکت نگهدارید... بهمان شیوه ای که به گردن گاو یوغ می اندازید! بعد، او رام و مطیع می شود. آنوقت بهتر می توانید شیرش را بدوشید! بهتر میتوانید سوارش شوید! به این چیزهای احمقانه فکر می کردم، جیسون... و هنوز هم به آنها فکر می کنم! و من میخواهم که این قفس و این یوغ رسوا و این رشو? شرم آور را در هم بشکنم. تو و قانون تو مرا به بچه هام زنجیر کردهاید و مجبورم کردهاید که با دستهای خودم، خودم را با بچه هایم دفن کنم! آه زنها، آه دوستان من... گوش کنید چگونه نفس می کشم. احساس میکنم که گویی با یک نفس، با یک نفس بزرگ میتوانم تمام هوای دنیا را فرو ببرم! بچههای کوچکم باید بمیرند، تا قانون ننگین تو، جیسون، نابود شود! به من سلاحی بدهید زنها، دوستان من... سلاحی در دستهای من بگذارید. و مده آی نومید چاقو را در گوشت لطیف این کودکان فرو می کند... خون... خون شیرین! فراموش کن، قلب من، که این بچهها از این گوشت... و خون من هستند!... تردید نکن حتا هنگامی که فریاد می زنند: مادر، رحم کن! رحم کن، مادر! و در بیرون دروازه های شهر مردم فریاد برمی دارند: هیولا! لکاته! قاتل! نا مادری! روسپی! (به نرمی) و من اشگ می ریزم و بخود می گویم: بمیر... بمیر و بگذار زنی جدید متولد شود. (فریاد زنان) زنی جدید! زنی جدید!.... با وجود بیماری و دشمنان مانند عقاب بر بلندای قله ای خیره میشوم به خورشید درخشان در حالی که به تمسخر میگیرم ابرها و باران ها و باد را خواهم گفت به تقدیری که از جنگ با آرزوهای من با همه گرفتاری ها روی بر نمی گرداند خاموش نمیکند شعله افروخته در خونم را امواج غم و اندوه وطوفان های گرفتاری اگر توانستی دلم را ویران کن چون آن صخره ای سنگ خواهد بود و زندگی خواهم چون ستاره ای جبار خیره خواهم شد دائما به سپیده دم آن سپیده دم ضیای نور نور در دل من و از میانه سینه من است پس چرا بترسم از حرکت در تاریکی من همان نی هستم که پایان نمیپذیرد آوای آن تا زمانی که میان زندگان است "ما از جستجو باز نخواهیم ایستاد شوشا گوپی یا همان شمسی عصارمتولد 2دی1314تهران درگذشت 2فروردین 1387
شوشا که در سال 1961 با یک کاشف و فروشند? تابلوهای نقاشی به نام نیکلاش گاپی ازدواج بایز و باب دیلان و موسیقی "بلو گراس" را نشان میداد. هر چه مینوشت و میسرود، ذوق بارز راجر اسکوروتون نویسنده فیلسوف و پرفسور دانشگاه آکسفورد در روزنامه گاردین شوشا را یکی از برجسته ترین زنان ایرانی نسل خود خواندویادآور شد چگونه او به سه زبان و فرهنگ کاملا متفاوت (ایرانی فرانسوی انگلیسی)تسلط داشت که او را یکی از چهره های سرشناس روشنفکران قرار دادهمچنین خود روزنامه گاردین از او پس از مرگش تجلیل کرد.
در وطنم,نفس نمی توان کشید و در این هوای گرفته دلم غمناک است روحم دلتنگ.... نه عشقی می شناسیم و نه دوستی شیرینی و جوانی مان درتوفان های واهی در عذاب است و از زهر خشم و کینه,تیره و تار جام این زندگی سرد بیروح به کاممان تلخ است و دیگر هیچ چیز روحمان را شادی نمی بخشد.... لرمانتف کسی که با شعرهایش روح مردم تشنه آگاهی آزادی را سیراب نمود. تولستوی از مونولوگ درونی لرمانتف بهره هایی بسیاری برد و حتی عده ای اعتقاد دارند جنگ و صلح تولستوی ریشه در ستایش لرمانتف در شعر بارادینو است
شعر کامل:
مونولوگ باور بکن در این دنیا خیرو نیکی بسی ناچیز است چه سود از اینهمه دانستن , از این عطش های بی پایان نام آوری از عشق سرشار از عذابمان به آزادی وقتی راه به جایی نمی یرند ما فرزندان شمالیم همچون گیاهانی که در اینجا روئیده ایم شگفتنمان دیر نمی پاید و در چشم بر هم زدنی می پزمریم همچون خورشید زمستانی بر فراز ستون های خاکستری هوای زندگی مان ابری است و جریان یکنواخت آن دیر نخواهد پائید در وطنم ,نفس نمی توان کشید و در این هوای گرفته دلم غمناک است روحم دلتنگ.... نه عشقی می شناسیم و نه دوستی شیرینی و جوانی مان درتوفان های واهی در عذاب است و از زهر خشم و کینه,تیره و تار جام این زندگی سرد بیروح به کاممان تلخ است و دیگر هیچ چیز روحمان را شادی نمی بخشد.... لرمانتف,کسی که هر وقت سخن از شعر روسیه به میان آید,نام اوهمراه نام پوشکین می درخشد و به تعبیری خورشید و ماه شعر روسیه اند. میخائیل بوربویچ لرمانتف در سوم اکتبر 1814 در مسکومتولد شدمادرش ماریا میخایلوونا از خانواده سرشناس و ملاک آرسنف و پدرش بوری پترویچ لرمانتف از افسران ارتش بود. در دسامبر 1825 خبرهای از قیام دسامبریستها ((دکابریست ها)عده ای از روشن فکران روسیه بودند که در دسامبر 1825 در پطرزبورگ قیامب برای براندازی تزار به راه انداخته بودند) این قیام ها تاثیر بسزایی در آثارش و اندیشه هایش بجای نهاد. مادرش را در1817 از دست داد لرمانتف نه تنها مادرش را از دست داد بلکه مجبور به تحمل دوری پدر نیز بودلرمانتف را به خانواده مادرش سپردند زندگی پر از استرس و اضطراب و دلهره بود. در دوازده سالگی مدتی نزد خانواده پدرش بود در مسکو آموزش های خانگی لرمانتف در زمینه زبان های خارجی نقاشی موسیقی و ....آغاز شد. در تابستان 1828 لرمانتف دوباره به کنار مادر بزرگش برگشت و اولین منظموه اش چرکس ها نوشت نخستین تجربه های ادبی او در یکی از دانشگاه های مسکو به چاپ رسید به نام من از مرگ نمی هراسم,شما دوباره با غرور,سپس,تا به حال در نزدیکی تو.... در غروب 29 ژانویه 1837 بر مرگ پوشکین در شهر پیچید لرمانتف منظومه مرگ شاعر را در رثای پوشکین سرود.لرمانتف به خاطر سرودن این شعر توسط دستگاه حکومتی تزار دستگیر شد. فرمان نیکلای اول پس از خواند شعر او چنین بود:بگوئید پزشکان دوباره او را معاینه کنند و بگویند آیا دیوانه نیست بعد از مدتی به قفقاز تبعید شد لرمانتف با شعرهایش روح مردم تشنه آگاهی آزادی را سیراب نمود در جولای 1841 در حالی که لرمانتف در پیتاگورسگ به سر میبرد با یکی از آشنایان قدیمی اش مارتینف دیدار میکند مارتینف سرگرد باز نشسته ی بود که لرمانتف او را آقای خنجر لقب داده بود لرمانتف اغلب کاریکاتورهایی از خودش و مارتینف در آلبوم دختران جوان محلی می کشید.سرگرد مارتینف دل آزرده میشد ولی لرمانتف توجهی نمیکرد.روز سیزدهم جولای که لرمانتف و مارتینف با هم در میهمانی شبانه ای شرکت کرده بودندمارتینف از شوخی های لرمانتف به شدت ناراحت شده بود و او را به دوئل دعوت کرد در این دوئل مرگبار گلوله مارتینف بر سینه لرمانتف نشست و او بلاقاصله کشته شد.تزار بعد از شنید ن خبر مرگ لرمانتف گفت:سگس بو و مثل سگها مرد لرمانتف در حالی که ازدنیا رقته بود طعم همه چیز را چشیده بود :تنهایی عشق مبارزه اسارت تبعید شهرت دوستی و.... تاثیر لرمانتف بر ادبیات روسیه انکار ناپذیر است او کاری کرد که کسی تا آن زمان نکرده بود نخستین رمان روانشناختی رئالیستی ساخته و پرداخته اوست الگوئی بر زبان منثور روسی پدید آورد تولستوی از مونولوگ درونی لرمانتف بهره هایی بسیاری برد و حتی عده ای اعتقاد دارند جنگ و صلح تولستوی ریشه در ستایش لرمانتف در شعر بارادینو است لرمانتف و پوشکین هر دو مطالعتی درباره اسلام داشتند شعر پیامبر از پوشکین و شعر پیامبر از لرمانتف که هر دو اشاره به روایاتی از زندگی پیامبر اسلام دارند که مؤید این امر هستند
تعزیه شبیه گردانی یا شبیه خوانی یا تعزیه نمایشی بوده است در اصل بر پایه ی قصه ها و روایات مربوط بر زندگی و مصائب خاندان پیامبر اسلام برای امام حسین و فجایعی در محرماست. نمایشخانه هایی که نام تکیه یا حسینه داشت عبارت بود از چادر یا خیمه بزرگی که بر تیرکهای چوبی استوار میشد و آنرا به آسانی بر پا میکرد و یا جمع و منتقل میکرد. بر اسا مدارک موجود معلوم است که در دهه ی اول ماه های محرم عهد ناصرالدین شاه تقریبا 300 مجلس شبیه خوانی در نمایشخانه های موقت و دائم یعنی تکیه ها و حسینه ها بر پا میشد. در سال 1248 شمسی به دستور ناصرالدین شاه و مباشرات دوستعلی خان معیرالممالک عظیمترین نمایشخانهی همه اعصار تاریخ ایران یعنی (تکیه دولت)در زاویه جنوبی غربی کاخ گلستان با گنجایش حدود بیست هزار نفر و صرف مبلغی معادل یکصدوپنجاه هزار تومان ساخته شد. ساختمان مدور تکیه دولت در چهر طبقه و با مساحت تقریبی دو هزار و هشتصد و بیست زرع مربع و مجلل ترین نمایش خانه های تعزیه بوده است. تعزیه تنها نشان دادن یک قصه ی مذهبی نیست محور اصلی این نمایش ها ماجرای تسلیم زندگی در برابر پایداریی و نابودی است جنگ خیر و شرو به خاطر عدالت و.....است یک نوع همبستگی و همفکری نا آگاه بین شیعیان و مسیحیان راجع به اصل شفاعت در این نمایش ها یافته اند و آن اینکه امام حسین نیز مانند مسیح آگاهانه برای نجات پیروانش از گمراهی و بیدار کردن آنها تن به شهادت داد و در محشر نیز شفاعت پیروان خود را خواهد داد. تعزیه نامه ها را میتوان به سه دسته تقسیم کرد: واقعه:تعزیه نامه هایی که مصائب و شهادت افراد اساطیر مذهبی و خصوصا ماجراهای مربوط به کربلا و خاندان سیدالشهدا را نشان میدهد. پیش واقعه:تعزیه نامه هایی است که از نظر داستانی مستقل و تمام نیست زیرا همیشه باید به نمایش یک واقعه منجر گردد. گوشه:تعزیه نامه های تفننی مضحک و گاه ریشخند آمیز که افراد آن اغلب اشخاض اساطیر مذهبی اسلامی که خود شامل اساطیر یهدوی و مسیحی هم هست هر تعزیه نامه ی کامل را یک مجلس و یا دستگاه میگفتند به اشخاض بازی تشبیه میگفتند و بین شبیه ها آنها که حرف داشتند نسخه خوان نام داشتند و آنها که حرف نداشتند نعش یا سیاه لشگر به کارگردان تعزیه تعزیه گردان یا شبیه گردان و آسانتر از همه استاد میگفتند به کارگردان دسته ها سردم دارمیگفتند . آنها که جزو یاران امام هستند منظور بازیگران تعزیه مؤلف خوان یا مظلوم خوان و آنها که نقش دشمنان را ایفا میکردند به مخالف خوان و کلآ به اشقیاء معروف اند. در دوره ی رضا شاه به نظر اولیای وقت رسید شور و خشوختی که دامنگیر اغلب دسته های عزاداری است ممکن است در نظر خارجیان به وحشی گری تعبیر شود بنابراین در سال 1299شمس همه گونه تظاهرات مذهبی از جمله نمایش تعزیه ممنوع شد.سپس از کناره گیری رضا شاه در سال 1320 تعزیه که تقریباً شکوه سابق خود را از دست داده بود به مقصد تجدید حیات دوباره به شهرها روی آورد ولی رسم و پسند روزگار عوض شده بود و مردمی که بین دو فرهنگ و تمدن سرگردان بودند آنرا آنطور ک باید نپذیرفته بودند. تعزیه زنانه:که در منزل قمرالسلطنه دختر فتح علی شاه و در دنباله ی مجلس های روضه خوانی زنانه پیدا شد میدانیم که به واسطه ی مانع های مذهبی حرام دانستن زنان در بازیگری در مقابل مردان نقش زنان را مردان بازی میکرده اند و زنان به هرحال راهی برای نمایش نداشتند پس سرانجام ذوق نمایشگری شان به این ترتیب ظهور کرد. لقب عمومی بازیگران (طا) همان لقب زنان روضه خوان بود.
بخشی ازکتاب نمایش در ایران از بهرام بیضائی
زنده یاد فروغ فرخزاد
بیش از اینها ، آه ، آری در راه طبیعت تا هستی
دیوارها بیشتر نامهربانند
دیوارهایی که با شاش استعدادها خیس شدهاند،
دیوارهایی که با تف اختگان شوریده بر جان امتداد مییابند
دیوارهایی که کوتاه نشدهاند، حتی اگر هنوز زاده نشده باشند
دیوارهایی خاموش که پیشاپیش
گرداگرد میوههای زهدانها حلقه بستهاند…
پختگی منعطف شکسپیر
شرارت را فرا میخواند.
ذاتش، که چنان بهت، به ابهت باید در او نگریست،
با گذشت زمان
(با اشارات ممکن غیاب زمان)
بهرهی مضاعفی میشود که بر همهی آپارتمانها میبندند
آپارتمانهایی که صحنهگردان
گستاخانه به آنها خزیده است.
تنها، فریب قطعیست.
و تماشاچی
چنان خزندهای نابهنگام
در روز سنت ژرژ سینهخیز میرود
و در صفرای نقادیها حمام آفتاب میگیرد…
و اینان، چنان گستاخند
که حتی نقشهی آرزو را ترسیم میکنند
احساس آسودگی میکنند
آنها شواهد زودگذر سبعیت بیامانند…
طبیعت نشانهای است
که اگر خاموش نباشد
خود را انکار میکند.
حتی نرینهای که دری را میگشاید
لال میشود
چرا که جان همیشه به پیش میرود
و هر چیزی پشت سرش متوقف میشود…
او نیز چنین بود.. هملت!
یک دست نداشت
و غروب از میان آستین خالی کتش بالا میرفت
انگار در آلت مردی کور جاری میشود
که شاید موسیقی آن را گاز گرفته است.
طبیعت، در تحقیر شهر، همدستمان بود
با شاش ستبر خزههای واژگون
بر قلهی طلایی قدرتش
و در انتظار هزارپای شراب بود
تا به پروانهای بدل شود
ولی آنقدر زنده نماند تا آن را ببیند
چرا که یک روز شراب را تحقیر کرد
روزی که هملت از فرط عطش
رگهای اسبش را برید
تا خونش را بنوشد…
و چنین بود که به تقدیر به اجنه واگذار شد
و از اسرار به ظاهر نامکشوف محروم شد،
و او ایستاده میان خود و خویش
بر مغاکی مویه کرد.
از آن پس، فقط از اعماق مغاک سخن میگفت
حتی وقتی از قدیسهای حرف میزد
که مالک چیزی جز رنج نبود
رنج خاطرات معشوق رفتهاش
رنجی چنان کوچک
که به آسانی میتوانست
در شکاف دندان پنهانش کند.
مهم نیست
که آنچه میشنیدیم
صدای هیسهیس بزاق زنجرههای خفته بود
که از دهانشان بیرون میجهید
زنجرههای خفته، سازندگان پلهای شبانه،
مخلوقاتی که برای خود گورهای مضاعف میآفریدند،
یا نجوای اشباحی که تقاص پیشگویی را پس میدادند.
تنها هنر بهانهای نداشت…
زندگی هم اصرار میکرد
اصراری پرمخاطره برای نجات ما
حتی اگر مرگ، آرزوی واقعیمان بود.
پناهگاهی نبود… هیچجا،
حتی در ناهشیاری هم، سرپناهی نبود
ولی او اینجا بود، هملت، که چون میگسار موتسارت
آلپها را واژگون کرد
تا یک بطری را
بر پلههای لرزان هراس از مرگ جا دهد
بدانمایه نزدیک به خویش
که تمام ابدیت در فاصلهی او با خودش جا میشد
و در حضورش
خنجری که برای کشتن گوسفندی بالا میرفت
توان بریدن نداشت
و قلع گداخته با حروف تعمیدی کهن
به اشکال نخستین خویش برمیگشت
هراس اما همیشه بود.
او در فاصلهی کوبندهی ابدیت میزیست،
و ناچار بود زخمها را درمان کند.
در گور پدرش زندگی میکرد
و میبایست پسر کودکان باشد…
چهره به چهرهی روح موسیقی،
ناچار بود با دسترنج فاحشهای زندگی کند
یا به بهای یک سگ.
آه، نه چون او همه چیز را میدانست، که چون خوب دریافته بود
که خودخواهی، خود را بالا نمیآورد
از آن پس که خود را تا خرخره جا میکند
هضم میشود و از نو آغاز میکند…
نه چون او میخواست فرزانه باشد،
چنان ستونی چوبی
که میخواهد در میان ستونهای سنگی جا بگیرد
نه این که میخواست خود را با تهوع به سکوت فرا بخواند
وقتی با کف اتاقی کهن روبرو شد،
که با خون قاعدگی نقاشی شده بود…
فرومایهای نبود،
در اندیشهی واپسین ساعات و آخرین چیزها
که در برج شاه آرتور زندگی میکند
آنجا که راه خزانه یکراست به مرده شورخانه میرسید.
نه چون برایش فرقی نمیکرد
که بینی سرکج الکساندر بزرگ
همه چیزی را در تاریخ به راه راست کشانده باشد
نه، نه، اما هنوز پوزخندش را میبینم
بر مردمی که هر رازی برایشان پوچ است
تهیایی است که تمامی خشم اختهگی خویش را
به میان آن پرتاب میکنند.
آن که میبخشد هنوز خسیس است
اما ما که باور نداریم، همیشه در انتظاریم.
و شاید مردم همیشه توقع چیزی را دارند
چرا که ایمان ندارند….
آنها روشن شدهاند
ولی نور نمیدهند… کم خونند
با این حال برایشان چیزی وجود ندارد، تا وقتی خونی ریخته نشود.
لعنت شدهاند و هنوز تکفیر نشدهاند
کنجکاوند و آینه را پیدا نکردهاند
آینهای که در آن هلن هلنی
از جهان زیرین به خود نگاه کرد
از پایین
و آنها سخت کرند و میخواهند
صدای مسیح را بر صفحهی گرامافون بشنوند.
در این میانه، همهچیزی، همهچیزی معجزهایست
فقط یکبار:
فقط یکبار خون هابیل
که قرار بود همهی جنگها را ویران کند.
فقط یکبار بیخبری کودکی که دیگر برنمیگردد
تنها یکبار جوانی و فقط یکبار آواز
تنها یکبار عشق که در همان دم از دست میرود
فقط یکبار هرچیزی در برابر میراث و سنت
فقط یکبار رها کردن بندهای قراردادی و آزادی
و تنها یکبار اساس هنر
یکبار و تنها یکبار همهچیزی در برابر زندان
مگر این که خدا بخواهد
خانهای برای خودش
بر این خاک بنا کند…
درخت سبز ولیک بر بالای دیوار میپیچد
بر جاده میپراکند شکوفههای غریبش را.
پنجره راه بر باد مواج گشوده است،
کرد و کارت سبک یا سنگین، فرقی نمیکند
اما اگر آنها را زندگی کرده باشی، معجزهایست
که مایهی رشک هر کسی است!
شب، تاریخ را دود کرد، بالهای بریان را خورد
بالهای بریده از قوزک پای هرمس را
و آنها را با شیرینی نوازندهی ارگ در خیابان تراژدی پاک کرد.
هملت گفت: «فقط وقتی با مرگ، آرامش خود را میسازی،
درمییابی که در نور خورشید همهچیزی تازه است،
تن ما آشیانی از کرباس نیست
که به نوارهایی بریده شود…
ناخودآگاه ما اما، حیله در کار میکند…
حتی وقتی صدقه میدهیم،
سود میبریم!
حتی در همبستری،
نه، هنوز نه!
سکس خامدستانهی آدمیان
تنها به معنای حضور در آنهاست، بدون آنها…
و هنوز دل عشق
در گناه میتپد.
در این راه،
مشقت تن، بیحرمتی و تنبیه جان را به یادت میآورد …
آسوده نیستیم،
حتی در حضور کسانی که خوابیدهاند.
نمیدانیم آنها کجا درنگ میکنند
وقتی ما جای پای خود را محکم کردهایم،
انگار کسی که گربهای را وزن میکند
و میبیند که وقتی میمیرد
ناگهان چه سنگین میشود،
در حالی که دیگری
همهی روز به گنجشکها شلیک میکند…
آری، شرم مردی هست و شرم زنی.
مرد دیگر نمیتواند به جامهی پشمی نگاه کند
و زن؟ فقط در خشکسال به دنیا آمده است و
پیشاپیش، تملق باران را میگوید… »
چندی بعد هملت گفت: «بچهها هرگز با یک جواب راضی نمیشوند..
آنها با گنجهای پر از راز بازی میکنند
و سرانجام کلید را با خود میبرند
یا بیمار هستند و پنهانی نامههای شاعری زندانی را باز میکنند
شاعری که دلش میخواست هزینهی اتاق کوچکش را در زندان بپردازد
چرا که بچهها نامههایش را باز کردند.
یا وقتی بیمارند در رویایشان ستونی از آتش میبینند
و فریاد میزنند: شلاق! رگهای خدا.
یا در بیماری نمیتوانند جانشان را آزاد کنند
از کاردستیهای بی پایان زنان
که ساخته میشود تا آنها را گرم نگه دارد
یا مردی را در نسوجش ببافد و به تصرف درآورد.
یا آنکه سالمند! چه لحظهی پرشکوهی است
آن دم که تکه نانی به هیچکس تعلق ندارد…
آن وقت شاید از انبار غله بیرون آمدند
و تصادفن آخرین دانهی آخرین محصول سال پیش را لگد کردند
و ناگهان وسوسه شدند
که بر جمجمهی آتش، کلاهگیسی طلایی از بافهی گندم بپوشانند.
چنان اسبی از زندگی لبریزند
اسبی که هیچ سواری را غریبه نمیداند
جز اندیشهی خودا….
بچهها شادی میکنند، فریاد میکشند.
یک سال است که با هماند و پشیمان نیستند
برای هر چیزی که معجزه نیست، راه و چاهی میشناسند
لکههای روی لباسهای تازهشان
فقط شتک گل و لای است،
چه آسان شسته میشود!
بچهها! آنها نامهای حقیقی را یافتهاند، فقط باید تلفظش کنیم.
به میان صحبتش پریدم و گفتم
وقتی حرف میزد، انگار سنگ آسیابی بود.
بیا و پیالهای بزن هملت!
میخواهی با تنور، روح مزارع، جامی درکشی
یا با شهوت چهار جهت اصلی خون؟
هملت به خود نگرفت و گفت «پو-پا»
پرسیدم: «یعنی چه»؟ پاسخ داد:
«تبتیها همدیگر را اینطور صدا میزنند»
و ادامه داد. «باکرهها میدانند، آه آری!
آنها ناخوشی یک درخت را میفهمند
من اما، جانیان را دیدهام.
میشود کفلهای عظیم آنها را تصور کرد
کفلهای عظیمشان را،
چرا که مرور همان جنایت
آنها را وامیدارد که چمباتمه بزنند بدون پا
آنقدر که زیر شلاقهای مداوم آماس کنند
و بوی قیر بگیرند…
زن گفت: «تراموا نیامد» و مرد پاسخ داد:
«کشتی که دیر میکند، وحشتناکتر است
مثل تو که عین یک کشتی میروی
و خطی پیوسته در توست، خطی پیوسته زیر توست»
آری… و باکرهها ناخوشی یک درخت را میفهمند…
و ریسمانهای تبانیهای مردانه
همیشه از پیراهن عصمت آنها بافته میشود
حتی اگر با جورابهای زنانهای قدم بزنند،
که از گیسوی روسپیان بافته شده است.
«آزادی، میدانی،
همیشه خویشاوند نکبت خودخواستهاست… » نمایش های عروسکی |